میشه امشب بخوابم و صب که پاشدم دوباره از اول شنبه باشه و امروز شیفت دیلیت شه از صفحه تاریخ و از مغز کوچک من؟ -_-
*وی از این آرزو های لوس بچهننهطور منزجر است ولی امروزش واقعا تباه و مغموم گذشت*
**دو ساعت و نیم باقی رو بهتر باش جون عمه ت**
- همین قد بیاراده -
این جوریه که یه سری فکت تو بچگی بهم گفته شده، و شدیدا روش تاکید شده. فقط تو همون برهه زمانی. 10-15 سال پیش. بعد الان با این که یقین دارم به چرت بودنش، بازم در موقعیت های مرتبط بهم یادآوری میشن و باید بهشون جواب بدم که نه، تو چرتی، برو کنار بذار هوا بیاد. و این چرخه تکرار شه.
مثلا من هنوزم وقتی تهِ یه مریضیم به آمپول زدن ختم میشه و میبینم چاره دیگه ای نیست، اولین فکتی که میاد تو ذهنم اینه که "آمپول که درد نداره!"
و مسئله اینه که آمپول واقعا درد داره :))
و این در حالیه که همممیشه وقتی بچه بودم و کارم به آمپول زدن میکشید و شروع میکردم غرغر کردن، مامانم میگفت "آمپول که درد نداره!" :)) و خر میشدم میرفتم میخوابیدم رو اون تخت چرک کوفتی.
- اون بویی که وقتی وارد اتاق تزریقات میشی میاد انصافا ترسناکه :)) -
یا مثلا یادمه خیلی کوچولو که بودم، با داداشم یه کلمه ای رو یاد گرفته بودیم، واقعا کلمه هه خیلی خیلی نرمال محسوب میشه الان :)) بعد مامانم که فهمیده بود همهش بهمون تاکید میکرد که این حرف خوبی نیست و نباید به کار ببرین. به جاش بگین فلان :)) بعد من الان هنوووز که هنوزه وقتی موقعیت کاربرد اون کلمه برام پیش میاد به سختی میگمش :))))) و قبل این که بگم حس بدی میگیرم واقعا :))) و این در حالیه که جلوی آدمی که بهش نزدیکم رکیک ترین فحش های جهان خلقت رو هم میتونم بدم و کلا اگه طرف مقابل روال باشه اون روی بددهنم به راحتی میاد بالا. ولی موقع گفتن این یه عذاب وجدان خاصی میگیرم! و اینجا هم هر دفعه قبل گفتنش یه اروری میاد که عه اینو نگو :)) و هر دفعه باید بهش بگم خفه شو دوست عزیز :))
واقعا تا کی ادامه دارن این خوددرگیری ها؟ :))
واقعا یه برنامه بریزید، برید بمیرید زودتر. مرسی اه.
بای ده وی
اون دردی که امروز عصر به خاطرش 3 تا آمپول زدم مدتهاست برطرف شده، ولی جای آمپولا هنوز درد میکنن :|
زوال
۱. نیست شدن؛ زدوده شدن؛ از بین رفتن.
۲. [قدیمی] دور شدن.
۳. [قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان بهسوی مغرب.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط میگذارد.
⟨ زوال پذیرفتن: (مصدر لازم) [عربی. فارسی] نیست شدن؛ فانی شدن.
مترادف و متضاد:
اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک
برابر فارسی:
فروپاش
___
1. دو سه ماه پیش.
با دیبا تو بیآرتی بودیم. اون داشت میرفت خونه و من داشتم میرفتم یه جایی که قبلا نرفته بودم. رو نقشه، دقیق پیداش نمیکردم و درگیر بودم، که دیبا گفت چرا زنگ نمیزنی بپرسی ازشون؟ گفتم بیخیال میرم پیدا میکنم. گفت قبلنا این موقعا زنگ میزدی. زل زدیم تو چشم هم.
2. چند هفته پیش.
زنگ اول بود. هندسه داشتیم. ردیف اول کنار دیوار نشسته بودم و کنارمم خالی بود. کلا تا شعاع یکی دو متریم کسی نَشِسته بود. کریمی سوالای سهمی جزوهش رو حل میکرد که باید حل میکردیم تو خونه. سوال اول رو یک خط نوشت. چند حالت شده بود مسئله و با یه فکت بدیهی فقط یکیش درست بود و 3 تا گزینه با اون رد میشد. دستم زیر چونهم بود و به دیوار تکیه داده بودم و نگاه میکردم. یکیشون تو مغزم میگفت خب بگو دیگه؟ چرا نمیگی؟ الو؟ یکی دیگه میگفت بیخیال حالا وایسا شاید اشتباه زدی. جلوی این دوستمون هم که همچین علاقه ای نداری اظهار فضل کنی. درگیر بودن خلاصه. منم همچنان دست زیر چونه و پا رو پا انداخته، به دست و پا زدن کلاس برای رد حالتای دیگه نگاه میکردم. این وضعیت حدود بیست دیقه ادامه داشت! و آخرش بین همه سروکله زدنها ثنا برگشت گفت: عه البته اگه. [همون فکت بدیهی]
- ثنا تیزتر از این حرفاست البته، بیاحترامی نشه -
به این فک کردم که چند نفرِ دیگه مثل من تو کلاس تمام این مدت رو سکوت کردن؟
به این فک کردم که از کی تا حالا من انقدر سر کلاسها خفهخون گرفتهم؟ (چند بار قبلشم سر کلاسای عباسپور به این سوال فک کرده بودم.)
3. چند روز پیش.
جلو جا نبود بشینم. رها غایب بود، نشستم جاش، کنار روژان. زنگ آخر سر ادبیات هستی از جلو یه چیزی راجع به بعد کنکور گفت، که راحت میشیم و اینا، گفتم مطمئن نیستم بعدش زندگی بهتر از الان بشه. روژان گفت "مطمئنم که نمیشه" گفتم چرا؟ گفت الانه که کسی مریض نیست، همه جوونن، کنار هم ان، کسی پیر نشده، کسی نمرده.
لعنت. چطوری آدم اینارو یادش میره؟
4. چهارشنبه.
اون تست 16personalities هست؟ یه دوستی گفت بدهش. دادم. تعداد زیادی از سوالا رو دوقطبی بودم. منی که میشناختم موافق(مخالف) بود ولی منی که الان داره روزاشو میگذرونه مخالف(موافق) رفتار میکرد. مثلا سر چه سوالی؟ مثلا سر این سوال: "احساس میکنید از دیگران برتر هستید."
سوالا رو با منی که میشناختم جواب دادم. نتیجه م با 3 نفر آدم نزدیک در زندگیم که روحیه جنگجویی بالایی (در وهله اول برای سرزندگی!) دارن یکی بود. روحیه من حقیقتا چیز خاصی برای جنگیدن نمیدید. یه پیاز بود که لایه هاشو دونه دونه کنار میزدی به یک لوزر بیاراده میرسیدی که همواره در غم و پوچی فرو میرفت. هرازگاهی هم میاومد بالا نفس میگرفت و دوباره میرفت پایین.
بقیه مثالا رو نگه میدارم تو مغز خودم. ولی من این نبودم. این من نیستم. از کی شروع شد؟! از روزی که نتایجو دادن؟ از روز فیلتر؟ از اولین روز دبیرستان؟ از کی؟
نمیدونم. فقط میدونم که باید خودم رو برگردونم.
"نجات دهنده درون آینه خفته ست."
___
تنها دلیلی که اینو تو وبلاگم پابلیک کردم تدریجی بودن تغییر بود. و این که چقد راحت آدم نمیفهمه که عوض شده، از دست داده. همین فرایند چاق شدن رو ببین چقدر تدریجیه! هیچ کس یه شبه شکم نمیاره. و وقتی شکم اورد میفهمه. یا بهش میفهمونن :))
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد.
___
بچه بودم یه معلمی (احتمالا دینی) میگفت یه زنی بوده در زمان پیامبر و اینا که قرآن رو حفظ بوده و جای هر حرفی که میخواسته به زبون بیاره یه چیزی از قرآن میخونده. در برابر وضع این روزهام همچین حسی نسبت به این شعر فروغ فرخزاد دارم :))
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.
تمایلم برای درس خوندن در این روزها به منفی بینهایت میل میکنه .-.
جالبه که از هر جنبه ای که میدونی یه مشکلی هست و برطرفش میکنی/میشه، ضعفت تو جنبه های دیگه شروع میکنه خودش رو نشون دادن. قشنگ به اندازه همون قبلی گنده میکنه خودشو، در حالی که وقتی اون بود، این پشم هم محسوب نمیشد در برابرش.
چیه این آدمیزاد :))
زوال
۱. نیست شدن؛ زدوده شدن؛ از بین رفتن.
۲. [قدیمی] دور شدن.
۳. [قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان بهسوی مغرب.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط میگذارد.
⟨ زوال پذیرفتن: (مصدر لازم) [عربی. فارسی] نیست شدن؛ فانی شدن.
مترادف و متضاد:
اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک
برابر فارسی:
فروپاش
___
1. دو سه ماه پیش.
با دیبا تو بیآرتی بودیم. اون داشت میرفت خونه و من داشتم میرفتم یه جایی که قبلا نرفته بودم. رو نقشه، دقیق پیداش نمیکردم و درگیر بودم، که دیبا گفت چرا زنگ نمیزنی بپرسی ازشون؟ گفتم بیخیال میرم پیدا میکنم. گفت قبلنا این موقعا زنگ میزدی. زل زدیم تو چشم هم.
2. چند هفته پیش.
زنگ اول بود. هندسه داشتیم. ردیف اول کنار دیوار نشسته بودم و کنارمم خالی بود. کلا تا شعاع یکی دو متریم کسی نَشِسته بود. کریمی سوالای سهمی جزوهش رو حل میکرد که باید حل میکردیم تو خونه. سوال اول رو یک خط نوشت. چند حالت شده بود مسئله و با یه فکت بدیهی فقط یکیش درست بود و 3 تا گزینه با اون رد میشد. دستم زیر چونهم بود و به دیوار تکیه داده بودم و نگاه میکردم. یکیشون تو مغزم میگفت خب بگو دیگه؟ چرا نمیگی؟ الو؟ یکی دیگه میگفت بیخیال حالا وایسا شاید اشتباه زدی. جلوی این دوستمون هم که همچین علاقه ای نداری اظهار فضل کنی. درگیر بودن خلاصه. منم همچنان دست زیر چونه و پا رو پا انداخته، به دست و پا زدن کلاس برای رد حالتای دیگه نگاه میکردم. این وضعیت حدود بیست دیقه ادامه داشت! و آخرش بین همه سروکله زدنها ثنا برگشت گفت: عه البته اگه. [همون فکت بدیهی]
- ثنا تیزتر از این حرفاست البته، اشتباه نشه -
به این فک کردم که چند نفرِ دیگه مثل من تو کلاس تمام این مدت رو سکوت کردن؟
به این فک کردم که از کی تا حالا من انقدر سر کلاسها خفهخون گرفتهم؟ (چند بار قبلشم سر کلاسای عباسپور به این سوال فک کرده بودم.)
3. چند روز پیش.
جلو جا نبود بشینم. رها غایب بود، نشستم جاش، کنار روژان. زنگ آخر سر ادبیات هستی از جلو یه چیزی راجع به بعد کنکور گفت، که راحت میشیم و اینا، گفتم مطمئن نیستم بعدش زندگی بهتر از الان بشه. روژان گفت "مطمئنم که نمیشه" گفتم چرا؟ گفت الانه که کسی مریض نیست، همه جوونن، کنار هم ان، کسی پیر نشده، کسی نمرده.
لعنت. چطوری آدم اینارو یادش میره؟
4. به تازگی.
اون تست 16personalities هست؟ یه دوستی گفت بدهش. دادم. تعداد زیادی از سوالا رو دوقطبی بودم. منی که میشناختم موافق(مخالف) بود ولی منی که الان داره روزاشو میگذرونه مخالف(موافق) رفتار میکرد. مثلا سر چه سوالی؟ مثلا سر این سوال: "احساس میکنید از دیگران برتر هستید."
سوالا رو با منی که میشناختم جواب دادم. نتیجه م با 3 نفر آدم نزدیک در زندگیم که روحیه جنگجویی بالایی (در وهله اول برای سرزندگی!) دارن یکی بود. روحیه من حقیقتا چیز خاصی برای جنگیدن نمیدید. یه پیاز بود که لایه هاشو دونه دونه کنار میزدی به یک لوزر بیاراده میرسیدی که همواره در غم و پوچی فرو میرفت. هرازگاهی هم میاومد بالا نفس میگرفت و دوباره میرفت پایین.
بقیه مثالا رو نگه میدارم تو مغز خودم. ولی من این نبودم. یه اینرسی ای برای حالِ خوب داشتم نه مثل الان، یه چیزم که میتونه خوبم کنه بگم نه مرسی نمیخوام راحتم :)) واقعا الان میفهمم که به حال بدم عادت کرده م. :/
از کی شروع شد؟! از روزی که نتایجو دادن؟ از روز فیلتر؟ از اولین روز دبیرستان؟ از کی؟
نمیدونم. فقط میدونم که باید خودم رو برگردونم.
___
تنها دلیلی که اینو تو وبلاگم پابلیک کردم تدریجی بودن تغییر بود. و نفهمی ما در نتیجهش. همین فرایند چاق شدن رو ببین چقدر تدریجیه! هیچ کس یه شبه شکم نمیاره. و وقتی شکم اورد میفهمه. یا بهش میفهمونن :))
خیلی دردناکه ولی. خشمم رو اصلا در متن بروز ندادم. عصبانیم.
تو یه جمعی با یه تعداد دانشجو نشسته بودیم منتظر ناهار، مامانمم بود، و خیلی رندم متوجه شدم داره راجع به خوابگاه فرستادن من سال دیگه صحبت میکنه. الان هنوز خوشحالم که برنامه "چک و چونه زدن واسه خوابگاه رفتن" از برنامه های بعد کنکورم حذف شد :))
و این که چرا من فک میکردم قطعا مخالفن با همچین چیزی؟
زوال
۱. نیست شدن؛ زدوده شدن؛ از بین رفتن.
۲. [قدیمی] دور شدن.
۳. [قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان بهسوی مغرب.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو به انحطاط میگذارد.
⟨ زوال پذیرفتن: (مصدر لازم) [عربی. فارسی] نیست شدن؛ فانی شدن.
مترادف و متضاد:
اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک
برابر فارسی:
فروپاش
___
1. دو سه ماه پیش.
با دیبا تو بیآرتی بودیم. اون داشت میرفت خونه و من داشتم میرفتم یه جایی که قبلا نرفته بودم. رو نقشه، دقیق پیداش نمیکردم و درگیر بودم، که دیبا گفت چرا زنگ نمیزنی بپرسی ازشون؟ گفتم بیخیال میرم پیدا میکنم. گفت قبلنا این موقعا زنگ میزدی. زل زدیم تو چشم هم.
2. چند هفته پیش.
زنگ اول بود. هندسه داشتیم. ردیف اول کنار دیوار نشسته بودم و کنارمم خالی بود. کلا تا شعاع یکی دو متریم کسی نَشِسته بود. کریمی سوالای سهمی جزوهش رو حل میکرد که باید حل میکردیم تو خونه. سوال اول رو یک خط نوشت. چند حالت شده بود مسئله و با یه فکت بدیهی فقط یکیش درست بود و 3 تا گزینه با اون رد میشد. دستم زیر چونهم بود و به دیوار تکیه داده بودم و نگاه میکردم. یکیشون تو مغزم میگفت خب بگو دیگه؟ چرا نمیگی؟ الو؟ یکی دیگه میگفت بیخیال حالا وایسا شاید اشتباه زدی. جلوی این دوستمون هم که همچین علاقه ای نداری اظهار فضل کنی. درگیر بودن خلاصه. منم همچنان دست زیر چونه و پا رو پا انداخته، به دست و پا زدن کلاس برای رد حالتای دیگه نگاه میکردم. این وضعیت حدود بیست دیقه ادامه داشت! و آخرش بین همه سروکله زدنها ثنا برگشت گفت: عه البته اگه. [همون فکت بدیهی]. و تامام :)) در کمتر از یک دیقه رفتیم سوال بعدی.
- ثنا تیزتر از این حرفاست البته، اشتباه نشه -
به این فک کردم که چند نفرِ دیگه مثل من تو کلاس تمام این مدت رو سکوت کردن؟
به این فک کردم که از کی تا حالا من انقدر سر کلاسها خفهخون گرفتهم؟ (چند بار قبلشم سر کلاسای عباسپور به این سوال فک کرده بودم.)
3. چند روز پیش.
جلو جا نبود بشینم. رها غایب بود، نشستم جاش، کنار روژان. زنگ آخر سر ادبیات هستی از جلو یه چیزی راجع به بعد کنکور گفت، که راحت میشیم و اینا، گفتم مطمئن نیستم بعدش زندگی بهتر از الان بشه. روژان گفت "مطمئنم که نمیشه" گفتم چرا؟ گفت الانه که کسی مریض نیست، همه جوونن، کنار هم ان، کسی پیر نشده، کسی نمرده.
لعنت. چطوری آدم اینارو یادش میره؟
4. به تازگی.
اون تست 16personalities هست؟ یه دوستی گفت بدهش. دادم. تعداد زیادی از سوالا رو دوقطبی بودم. منی که میشناختم موافق(مخالف) بود ولی منی که الان داره روزاشو میگذرونه مخالف(موافق) رفتار میکرد. مثلا سر چه سوالی؟ مثلا سر این سوال: "احساس میکنید از دیگران برتر هستید."
سوالا رو با منی که میشناختم جواب دادم. نتیجه م با 3 نفر آدم نزدیک در زندگیم که روحیه جنگجویی بالایی (در وهله اول برای سرزندگی!) دارن یکی بود. روحیه من حقیقتا چیز خاصی برای جنگیدن نمیدید. یه پیاز بود که لایه هاشو دونه دونه کنار میزدی به یک لوزر بیاراده میرسیدی که همواره در غم و پوچی فرو میرفت. هرازگاهی هم میاومد بالا نفس میگرفت و دوباره میرفت پایین.
بقیه مثالا رو نگه میدارم تو مغز خودم. ولی من این نبودم. یه اینرسی ای برای حالِ خوب داشتم نه مثل الان، یه چیزم که میتونه خوبم کنه بگم نه مرسی نمیخوام راحتم :)) واقعا الان میفهمم که به حال بدم عادت کرده م. :/
از کی شروع شد؟! از روزی که نتایجو دادن؟ از روز فیلتر؟ از اولین روز دبیرستان؟ از کی؟
نمیدونم. فقط میدونم که باید خودم رو برگردونم.
___
تنها دلیلی که اینو تو وبلاگم پابلیک کردم تدریجی بودن تغییر بود. و نفهمی ما در نتیجهش. همین فرایند چاق شدن رو ببین چقدر تدریجیه! هیچ کس یه شبه شکم نمیاره. و وقتی شکم اورد میفهمه. یا بهش میفهمونن :))
خیلی دردناکه ولی. خشمم رو اصلا در متن بروز ندادم. عصبانیم.
خب حداقل باید خدا رو شاکر باشیم که این آدمایی که تو خوابامون حاضرن خودشون خبردار نمیشن از داستان.
من خودمم بعضا از خجالت آب میشم. =))
فک کن مثلا نوتیفیکیشن بیاد برات که اره فلانی دیشب خوابتو دیده جریان هم از این قرار بوده =|
خدایا توبه!
اینو مینویسم فقط برای این که اشاره کنم r103 یک زر خالص بود. از صب پنجشنبه تا همین لحظه در فاکدآپ ترین حالت ممکن بودم بنده. دیروز عصر نمیخواستم کلاسم رو برم، چون از صبش کلا 2 ساعت درس خونده بودم خودم رو مجبور کردم و رفتم. زنگ اولش رو واقعا عذاب کشیدم تا تموم شد :)) زنگ تفریح رفتم از کلانا شیرکاکائو خریدم برا خودم، انقدی حالم رو جا اورد که بیخیال پیچوندن زنگ دوم بشم. حوصله هم نداشتم که بعدا جواب ا رو بدم که چرا بیخبر گذاشتم رفتم. کلاس که تموم شد سوار بیآرتی شدم و رفتم سمت مدرسه. یه کورسوی امیدی داشتم که حالم خوب شه اونجا به واسطه دیدن فارغ التحصیلا و فضای کارگاه هنری. و این که میدونستم دلآرا هم اونجاعه، خیلیم تنها و بیکس نیستم. میدون که پیاده شدم از اتوبوس، یَک بارونی میاومد، بیا و ببین! بارونیم رو پوشیده بودم و با لذت تمام راه رفتم زیر شر شرِ بارون. "شست برد" کاملا اینجا کاربرد داره :)) خلاصه رفتم مدرسه و یه کم آشنا دیدم، آتیش بازی و اینا کردن، از اینا که تیر میزنن تو اسمون منفجر میشه زدن*، - قیافه خرذوقم رو باید میدیدید اون لحظه - بهتر شد اوضاع. امروز صب ولی بازم همون آش و همون کاسه.
فقط میتونم بگم کاش تو این 12 سال مدرسه رفتنمون یه کم مدیریت روح و روان یادمون میدادن. اصلا کاشکی گفته بودن که روحتون هم مثل جسمتون میتونه زخمی شه. مریض شه. خودش هم خوب نمیشه. باید به دادش برسید.
هفته پیش تو تدکس، دو تا تدتاک خودشون پخش کردن که باید بگم از 8 تا تاک زنده شون با گپ بهتر بودن اون دوتا :)) یکیش
این بود که راجع به همین سلامت روان عه. من معمولا چیزی رو توصیه نمیکنم :)) اینو ولی به امثال خودم واقعا توصیه میکنم که ببینن. اون یکی تدتاکی که قبلا تو وبلاگم گذاشتم هم از همین آدمه. حال میکنم باهات آقای Guy Winch :))
* چی میگن به اینا؟ :))
هفته پیش که تدکس این هفته هم کارگاه هنری؛ همین جوری هفته ای یه دونه از این ایونتا باشه روحیه من بالا میمونه، باتشکر از همکاری شما. :دی
من باب کارگاه:
- دوست داشتم :)) مخصوصا اون بخش آکاپلا و اون بخش موسیقی در دهه های موتوفاوت رو.
- هر بار که ذوق میکردم یه حس حسرت هم درِم وجود داشت که چرا تو کارگاه خودمون نقش بیشتری نگرفتم! بلکه شاید خفنتر میشد! احتمالا به نظر میاد که خیلی خودم رو تحویل گرفتم ولی خب اره :دی در حد خودم میتونستم بیشتر کمک کنم :) اون موقع تو فازش نبودم ولی.
- نمیدونم چرا این سه چار تا کارگاهی که این سالا دیدم تئاترهاش واقعا حوصلهسربر و خستهکننده بودن برام، اخرش هم همواره برام یه علامت سوال موند که الان پیام این چی بود :)) شاید براتون سوال شه که تئاتری هم بوده که این طوری نشی؟ که باید بگم بله! شاید هم درک من کفایت نکرده به هر حال.
- واقعا جلوی خودم رو گرفتم که بعد از هر اجرا که ملت میرن تو فاز دست و جیغ و هورا، گوشام رو نگیرم! الانم حس میکنم استانه شنواییم جابهجا شده :-" #جامعهستیز
- یه چیز دیگه هم که در طول کارگاه بهش فکر کردم این بود که چه بد که اجناس مذکر بشریت نمیتونن ببینن این هنر و خلاقیت و زیباییِ ساخته ذهن یه سری بچه دبیرستانی رو! به خصوص یه سری از معلم های مردِمون که به نظرم لازمه ببینن این چیزا رو! :|
- همین دیگه! هی.
گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو
شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو
دیروز استاد کریمی داشت تبدیل هندسی و اینا درس میداد،
یکی از بچه ها یه سوالی پرسید، واضح نبود حرفش برای استاد.
چند نفر دیگه هم کمک کردن توضیح دادن مسئله پیش اومده رو، استاد متوجه شد که چی میگن؛ پاسخ تو محدوده درس(درک) نبود گویا، لذا استاد فرمود: "اونو شما اصنن نریننن توششش!"
خلاصه که کاپ مادر ایهام رو که قبلا به دکتر ب داده بودم، زین پس متعلق به ایشونه.
بعضی وقتا عمیقا برام سوال میشه که من چرا بدون گرفتن هیییچ ریسپانسی از این همه آدم که وبلاگمو میبینن، بازم به فعالیتم ادامه میدم؟
و جوابم روشنه: اولا که خودتم وبلاگایی رو مجدّانه دنبال میکنی که تا حالا یه بارم به صورت رسمی ریسپانسی بهشون ندادی! دوما هم که از بین همه این آدمها، یه نفر هم پیدا شه و یه روز بیاد بگه "من فهمیدم حرفاتو"، کفایت میکنه به حال من. واقعیت اینه که این جا، در تمام این 204 روز، بیشتر حکم مکان تخلیه احساسات منفی من رو داشته تا هر چیز دیگه. کارآمد هم بوده خداییش!
سوما، عادت! امان از این عادت.
یکی از روزایی که درب و داغون بودم، تو پیادهرو دم ایستگاه تاکسی، در حالی که داشت با تلفن حرف میزد ازش خدافظی کردم، لپشو کشیدم و رفتم، چند متر دور شده بودم که داد زد: "ملیکا! افسرده نباش!" =))
بغلش یه دست فروشه روی زمین نشسته بود زیتون میفروخت، داد زد: "ملیکا! زیتون نمیخوای؟" =)))))
من خیلی دوست دارم یه روز یه پادکست بسازم؛ جدا از محتوا، با صدای آدمای متفاوت و صداهای پسزمینه جور وا جور که تخیل و تصور کسی که بهش گوش میده رو به کار میندازه قشنگ. کلا هم از این حس که انگار یکی داره بغل گوشت حرف میزنه خیلی خوشم میاد (قطعا منظورم در استفاده با هندزفریه)
خلاصه اگه یه روز واقعا ساختم، در راستای ی روحیه مردم آزاریم، تو یکی از قسمتها وسطاش چند بار صدای ویز ویز یه پشه رو میذارم که داره به گوش راست یا چپ شنونده، دور و نزدیک میشه هی. [قطعا این هم فقط در استفاده با هندزفری معنی پیدا میکنه، و البته این که نصفه شب باشه و طرف زیر پتو باشه! که احتمالش کمه ولی همون کم هم خیلی جالبه درگیری اون آدمه =))] آره دیگه.
کاش دهنم رو ببندم و تو چتِ دوستام نمک نریزم و قلبشون رو نشم سر هیچ و پوچ.
حداقلش اینه که یک ساعت تلاش بینتیجه نمیکنم قبل خواب برای این که عذاب وجدانم فروکش کنه و خوابم ببره و فرداش سرویس نشم :|
واقعا مشکل دارم با این بخش چت کردن که طرف لحنت رو نمیشنوه و هر طور دلش بخواد میخونه پیامتو*. تو هم عکسالعملش در لحظه رو نمیبینی و نمیفهمی ناراحت شد :-؟ نشد :-؟ گندمو جمع کنم :-؟ نکنم :-؟ گند زدم اصن یا نه :-؟
* بله منم آشنایی دارم با ویس و ویدیو چت!
اینجانب امروز، پنجم فروردین هزار و سیصد و نود و هشت در دانشکده مواد و متالوروژی دانشگاه تهران، یک کودک 18 ساله رو برای دومین بار در عمرش بردم توالتِ ایرانی :|||||||||||||||
این عملیات پس از نیم ساعت تلاش بیوقفه با موفقیت به پایان رسید. :|||||
انصافا من خیلی خندیدم ولی اون با گریه اومد بیرون =))
یه بارم وقتی واقعا کودک بوده تو قطار مجبور شده بوده بره گویا :))
آهان راستی، از پارسال پیرارسالها تا همین دیروز، یه سری مسئله حول روابط انسانیم شکل گرفته بود تو مغزم که اگه یکیشونم حل میشد، بقیه هم حل میشدن میرفتن خونهشون. ولی همهشون نشسته بودن یه گوشه مغزم و بر و بر در و دیوار رو نگاه میکردن؛ هر از گاهی هم زیرپایی میگرفتن برای بقیه اعضای خانواده :|
خلاصه، یه اتفاق خیلی کوچولو و روزمره افتاد چند روز پیش، که صرفا نمونه کوچیکِ همون مسئله های قبلی بود ولی این دفعه من جای یه آدم جدیدی از داستان بودم. یه آدمی که در این مدت جاش نبوده بودم! و باعث شد همه اون گره های np مغزم باز شن.
احساس سبکی داره واقعا :))
اعتماد به نفس از دست رفتهم داره ذره ذره برمیگرده و خب یکی از عوارضش این که، باعث شده هر چرندی رو بیام بنویسم تو این خرابشده :))
قبلا هم مینوشتم آره، بیشتر و چرندتر شده ن ولی این جدیدا.
همین!
فقط خواستم بگم در جهل مرکب نیستم نسبت به این مسئله!
حقیقتا پدرم در اومد این 10 روز اردو :)) شونههام بدتر از همیشه تلق تولوق میکنن، شبها کم خوابیدم و درد کشیدم؛ ولی انصافا کم خوش نگذشت؛ یعنی فراتر از خوش گذشتن بود خداییش خیلی جاها! و اعتراف میکنم اگه قرار باشه یه روز دلم تنگ شه برای روزای کنکورم، این روزای اردوی عید اونا خواهند بود.
از وقتی فهمیدم بعضی از رفتار های خودم چهقدر فیک و "دور از من" ان، و بعضی حرفام چهقدر پرت و بیحسابن یا چیزی که میخوام بگم نیستن، و از وقتی فهمیدم من هم بعضی نتها رو اشتباه میخونم، من هم بعضی وقتا نمیفهمم، و من هم شبیه فیدی که تو فضای مجازی از خودم منتشر میکنم نیستم، خیلی کمتر از آدمها بدم اومد؛ خیلی کمتر محکوم کردم، و خیلی بیشتر درک کردم!
و الان دیگه به این راحتیا راجع به کسی تو ذهنم نمیگم: "!not my type"
و از کسی متنفر نیستم! حتی حدودن میشه گفت بدم هم نمیاد! و تو هر آدم جدیدی که میبینم دنبال چیزای خوبم! [دوست داشتم انقد کلیشهای نمیشد حرفام، ولی خب اینم یکی از مصداق های دو مورد اول!:(]
خلاصه به قول آقا جیمز بِی که این حرفارو آورد تو مغز کوچیک من،
The world will turn and we'll grow, we'll learn how to be
To be incomplete
1. فکت جدیدی که دارم دنبال مثال نقض براش میگردم:
"تک تک احساسات بدی که بهمون دست میده، ناشی از "انتظار داشتن" و "محق دونستن خودمون"ـه."
2. یه آدم جالبی دیروز بین صحبتهاش گفت حقی وجود نداره، هر چیزی هم که ما تو زندگیمون داریم، یه موهبته، که همراه خودش یه مسئولیتی هم میندازه به گردنمون!
از وقتی فهمیدم بعضی از رفتار های خودم چهقدر فیک و "دور از من" ان، و بعضی حرفام چهقدر پرت و بیحسابن یا چیزی که میخوام بگم نیستن، و از وقتی فهمیدم من هم بعضی نتها رو اشتباه میخونم، من هم بعضی وقتا نمیفهمم، و من هم شبیه فیدی که تو فضای مجازی از خودم منتشر میکنم نیستم، خیلی کمتر از آدمها بدم اومد؛ خیلی کمتر محکوم کردم، و خیلی بیشتر درک کردم!
و الان دیگه به این راحتیا راجع به کسی تو ذهنم نمیگم: "!not my type"
و از کسی متنفر نیستم! حتی حدودن میشه گفت بدم هم نمیاد! چیزای خوبو میبینم بیشتر.
خلاصه به قول آقا جیمز بِی که این حرفارو آورد تو مغز کوچیک من،
The world will turn and we'll grow, we'll learn how to be
To be incomplete
اگه یه روز همه ی دنبالکننده های این وبلاگ رو حذف کردم و اونایی که دنبال میکنم رو هم دیگه دنبال نکردم (و احیانا آدرس رو هم عوض کردم)، به بزرگی خودتون و وبلاگاتون ببخشید. مشکل از شما نبوده. من به اینجا پناه آوردم(!) و اگه حس کنم حریمم داره حفظ نمیشه یا آزادی عمل حداقلی رو ندارم، هر طوری شده برش میگردونم. اگه بازم براتون سوال شد که چرا این کارو میکنم بیاین براتون توضیح بدم. حوصله جمله بندیش رو ندارم الان بنویسم.
من این آدمو فقط از روی توییتاش میشناختم و یه بار که پیج اینستاشو دیده بودم. بعد از این تستا گذاشته بود که خصوصیات طرف رو میپرسه، رفتم با یه اسم چرت دادمش و فاکینگ 16 تا از 20 تاش رو درست جواب دادممم! =))) تو 15 نفری که قبل من داده بودن نفر دوم شدم! =)))
فضای مجازی واقعا چیز ناجوریه ها! :)) مخصوصا با وجود امثال من :)))
تو المپیاد دو سه بار برام اتفاق افتاد، که سر کلاس درگیر و مشغول و اینا بودیم، معمولا بعد از این که یه بحث طولانی تموم شده بود و به یه نتیجه خفنی رسیده بودیم، یهو حس میکردم که واقعا مدیونم به این معلمی که الان رو به روم نشسته. هر اتفاقی هم که بیفته در آیندهم و هر گلی که به سر خودم بزنم یا نزنم. این آدم یه جور دیگه رشد داده من رو.
حالا بماند که بعدا متنفر شدم از یکیشون! :))
امروز هم این حس یه بار دیگه بهم برگشت، ولی دیگه از طرف معلمی نبود. از طرف چار تا دوست بود.
نوشتم اینجا که بهتر یادم بمونه. نمیترسم. کم نمیارم.
درباره این سایت